ارمغان حجاز
ارمغان حجاز
چه شور است این که در آب و گل افتاد
مسلمان فاقه مست و ژنده پوش است
بدن وامانده و جانم در تک و پوست
چه خوش صحرا که شامش صبح خند است
به راغان لاله رست از نو بهاران
حق آن ده که « مسکین و اسیر» است
به چشم او نه نور و نی سرور است
مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی است
نه شعر است اینکه بر وی دل نهادم
در آن دریا که او را ساحلی نیست
چو موج از بحر خود بالیده ام من
چه عصر است این که دین فریادی اوست
چه گویم رقص تو چون است و چون نیست
دجود است اینکه بینی یا نمود است
تو میگوئی که دل از خاک و خون است
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این