ارمغان حجاز

دل ما بیدلان بردند و رفتند

سخن ها رفت از بود و نبودم

دل من در گشاد چون و چند است

چه شور است این که در آب و گل افتاد

جهان از خود برون آوردهٔ کیست؟

دل بی قید من در پیچ و تابیست

صبنت الکاس عنا ام عمرو

بخود پیچیدگان در دل اسیرند

روم راهی که او را منزلی نیست

می من از تنک جامان نگه دار

ترا این کشمکش اندر طلب نیست

ز من هنگامه ئی وه این جهان را

جهانی تیره تر با آفتابی

غلامم جز رضای تو نجویم

دلی در سینه دارم بی سروری

چه گویم قصه دین و وطن را

مسلمانی که در بند فرنگ است

نخواهم این جهان و آن جهان را

چه میخواهی ازین مرد تن آسای

به آن قوم از تو میخواهم گشادی

نگاه تو عتاب آلود تا چند

سرود رفته باز آید که ناید؟

اگر می آید آن دانای رازی

متاع من دل درد آشنای است

دل از دست کسی بردن نداند

دل ما از کنار ما رمیده

نداند جبرئیل این های و هو را

شب این انجمن آراستم من

چنین دور آسمان کم دیده باشد

عطا کن شور رومی ، سوز خسرو

مسلمان فاقه مست و ژنده پوش است

دگر ملت که کاری پیش گیرد

دگر قومی که ذکر لاالهش

جهان تست در دست خسی چند

مریدی فاقه مستی گفت با شیخ

دگرگون کشور هندوستان است

ز محکومی مسلمان خود فروش است

یکی اندازه کن سود و زیان را

تو میدانی حیات جاودان چیست؟

بپایان چون رسد این عالم پیر

بدن وامانده و جانم در تک و پوست

الایا خیمگی خیمه فروهل

نگاهی داشتم بر جوهر دل

ندانم دل شهید جلوه کیست

مپرس از کاروان جلوه مستان

به این پیری ره یثرب گرفتم

گناه عشق و مستی عام کردند

چه پرسی از مقامات نوایم

سحر با ناقه گفتم نرم تر رو

مهار ای ساربان او را نشاید

نم اشک است در چشم سیاهش

چه خوش صحرا که در وی کاروانها

چه خوش صحرا که شامش صبح خند است

امیر کاروان آن اعجمی کیست؟

مقام عشق و مستی منزل اوست

غم پنهاں که بی گفتن عیان است

به راغان لاله رست از نو بهاران

گهی شعر عراقی را بخوانم

غم راهی نشاط آمیزتر کن

بپا ای هم نفس باهم بنالیم

حکیمان را بها کمتر نهادند

جهان چار سو اندر بر من

درین وادی زمانی جاودانی

مسلمان آن فقیر کج کلاهی

تب و تاب دل از سوز غم تست

شب هندی غلامان را سحر نیست

چه گویم زان فقیری دردمندی

چسان احوال او را بر لب آرم

هنوز این چرخ نیلی کج خرام است

نماند آن تاب و تب در خون نابش

دل خود را اسیر رنگ و بو کرد

بروی او در دل ناگشاد

گریبان چاک و بی فکر رفو زیست

حق آن ده که « مسکین و اسیر» است

دگر پاکیزه کن آب و گل او

عروس زندگی در خلوتش غیر

به چشم او نه نور و نی سرور است

مسلمان زاده و نامحرم مرگ

ملوکیت سراپا شیشه بازی است

تن مرد مسلمان پایدار است

مسلمان شرمسار از بی کلاهی است

مپرس از من که احوالش چسان است

به چشمش وانمودم زندگی را

مسلمان گرچه بی خیل و سپاهی است

متاع شیخ اساطیر کهن بود

دگرگون کرد لادینی جهان را

حرم از دیر گیرد رنگ و بوئی

فقیران تا به مسجد صف کشیدند

مسلمانان به خویشان در ستیزند

جبین را پیش غیر الله سودیم

بدست می کشان خالی ایاغ است

سبوی خانقاهان خالی از می

مسلمانم غریب هر دیارم

به آن بالی که بخشیدی ، پریدم

شبی پیش خدا بگریستم زار

نگویم از فرو فالی که بگذشت

نگهبان حرم معمار دیر است

ز سوز این فقیر ره نشینی

گهی افتم گهی مستانه خیزم

مرا تنهائی و آه و فغان به

پریدم در فضای دلپذیرش

به آن رازی که گفتم پی نبردند

نه شعر است اینکه بر وی دل نهادم

تو گفتی از حیات جاودان گوی

رخم از درد پنهان زعفرانی

زبان ما غریبان از نگاهیست

خودی دادم ز خود نامحرمی را

درون ما بجز دود نفس نیست

غریبی دردمندی نی نوازی

نم و رنگ از دم بادی نجویم

در آن دریا که او را ساحلی نیست

مران از در که مشتاق حضوریم

به افرنگی بتان دل باختم من

می از میخانهٔ مغرب چشیدم

فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم

نه با ملا نه با صوفی نشینم

دل ملا گرفتار غمی نیست

سر منبر کلامش نیشدار است

دل صاحبدلان او برد یا من؟

غریبم در میان محفل خویش

دل خود را بدست کس ندادم

همان سوز جنون اندر سر من

هنوز این خاک دارای شرر هست

نگاهم زآنچه بینم بی نیاز است

مرا در عصر بی سوز آفریدند

نگیرد لاله و گل رنگ و بویم

من اندر مشرق و مغرب غریبم

طلسم علم حاضر را شکستم

به چشم من نگه آوردهٔ تست

چو خود را در کنار خود کشیدم

درین عالم بهشت خرمی هست

بده او را جوان پاکبازی

بیا ساقی بگردان جام می را

جهان از عشق و عشق از سینه تست

مرا این سوز از فیض دم تست

درین بتخانه دل با کس نبستم

دمید آن لاله از مشت غبارم

حضور ملت بیضا تپیدم

بصدق فطرت رندانه من

دلی برکف نهادم ، دلبری نیست

چو رومی در حرم دادم اذان من

گلستانی ز خاک من بر انگیز

مسلمان تا بساحل آرمید است

که گفت او را که آید بوی یاری؟

ز بحر خود بجوی من گهر ده

بجلوت نی نوازیهای من بین

بهرحالی که بودم خوش سرودم

شریک درد و سوز لاله بودم

هنوز این خاک دارای شرر هست

بکوی تو گداز یک نوا بس

ز شوق آموختم آن های و هوئی

یکی بنگرد فرنگی کج کلاهان

بده دستی ز پا افتادگان را

تو هم آن می بگیر از ساغر دوست

تو سلطان حجازی من فقیرم

سراپا درد درمان ناپذیرم

بیا باهم در آویزیم و رقصیم

ترا اندر بیابانی مقام است

مسلمانیم و آزاد از مکانیم

ز افرنگی صنم بیگانه تو شو

مجو از من کلام عارفانه

به منزل کوش مانند مه نو

چو موج از بحر خود بالیده ام من

بیا ساقی بگردان ساتگین را

بیا ساقی نقاب از رخ برافکن

برون از سینه کش تکبیر خود را

مسلمان از خودی مرد تمام است

مسلمانان که خود را فاش دیدند

گشودم پردهء از روی تقدیر

به ترکان بسته درها را گشادند

هر آن قومی که می ریزد بهارش

خدا آن ملتی را سروری داد

ز رازی حکمت قرآن بیاموز

کسی کو بر خودی زد «لااله» را

تو ای نادان دل آگاه دریاب

دل تو داغ پنهانی ندارد

اناالحق جز مقام کبریا نیست

به آن ملت اناالحق سازگار است

میان امتان والا مقام است

وجودش شعله از سوز درون است

پرد در وسعت گردون یگانه

به باغان عندلیبی خوش صفیری

بجام نو کهن می از سبو ریز

گرفتم حضرت ملا ترش روست

فرنگی صید بست از کعبه و دیر

به بند صوفی و ملا اسیری

ز قرآن پیش خود آئینه آویز!

ز من بر صوفی و ملا سلامی

ز دوزخ واعظ کافر گری گفت

مریدی خود شناسی پخته کاری

پسر را گفت پیری خرقه بازی

به کام خود دگر آن کهنه می ریز

بگیر از ساغرشن لاله رنگی

نصیبی بردم از تاب و تب او

سراپا درد و سوز شنائی

بروی من در دل باز کردند

ز رومی گیر اسرار فقیری

خیالش با مه و انجم نشیند

خودی تا گشت مهجور خدائی

می روشن ز تاک من فرو ریخت

تو ای باد بیابان از عرب خیز

خلافت فقر با تاج و سریر است

جوانمردی که خود را فاش بیند

به روی عقل و دل بگشای هر در

خنکن ملتی بر خود رسیده

چه خوش زد ترک ملاحی سرودی

جهانگیری بخاک ما سرشتند

مسلمانی که خود را امتحان کرد

بگو از من نواخوان عرب را

به جانهافریدم های و هو را

تو هم بگذارن صورت نگاری

بخاک ما دلی ، در دل غمی هست

مسلمان بنده مولا صفات است

بده با خاک اون سوز و تابی

مسلمانی غم دل در خریدن

کسی کو فاش دید اسرار جانرا

نگهدارنچه درب و گل تست

شب این کوه و دشت سینه تابی

نکو میخوان خط سیمای خود را

سحرگاهان که روشن شد در و دشت

عرب را حق دلیل کاروان کرد

درن شبها خروش صبح فرداست

دگرئین تسلیم و رضا گیر

چمنها زان جنون ویرانه گردد

نخستین لاله صبح بهارم

پریشانم چو گرد ره گذاری

خوشآن قومی پریشان روزگاری

به بحر خویش چون موجی تپیدم

نگاهش پر کند خالی سبوها

چو بر گیرد زمام کاروان را

مبارکباد کنن پاک جان را

دل اندر سینه گوید دلبری هست

عرب خود را به نور مصطفی سوخت

خلافت بر مقام ما گواهی است

در افتد با ملوکیت کلیمی

هنوز اندر جهان دم غلام است

محبت از نگاهش پایدار است

به ملک خویش عثمانی امیر است

خنک مردان که سحر او شکستند

به ترکانرزوئی تازه دادند

بهل ای دخترک این دلبری ها

نگاه تست شمشیر خدا داد

ضمیر عصر حاضر بی نقاب است

جهان را محکمی از امهات است

مرا داد این خرد پرور جنونی

خنکن ملتی کز وارداتش

اگر پندی ز درویشی پذیری

ز شام ما برونور سحر را

چه عصر است این که دین فریادی اوست

نگاهش نقشبند کافری ها

جوانان را بدموز است این عصر

مسلمان فقر و سلطانی بهم کرد

چه گویم رقص تو چون است و چون نیست

در صد فتنه را بر خود گشادی

برهمن را نگویم هیچ کاره

نگه دارد برهمن کار خود را

برهمن گفت برخیز از در غیر

تب و تابی که باشد جاودانه

ز علم چاره سازی بی گدازی

بهن مؤمن خدا کاری ندارد

ز من گیر این که مردی کور چشمی

ازن فکر فلک پیما چه حاصل؟

ادب پیرایه نادان و داناست

ترا نومیدی از طفلان روا نیست

به پور خویش دین و دانشموز

نوا از سینه مرغ چمن برد

خدایا وقتن درویش خوش باد

کسی کو «لا اله» را در گره بست

چو می بینی که رهزن کاروان کشت

جوانی خوش گلی رنگین کلاهی

شتر را بچه او گفت در دشت

پریدن از سر بامی به بامی

نگر خود را بچشم محرمانه

نهنگی بچه خود را چه خوش گفت

تو در دریا نئی او در بر تست

نه از ساقی نه از پیمانه گفتم

بخود باز او دامان دلی گیر

حرم جز قبله قلب و نظر نیست

حضور عالم انسانی

بیا ساقی بیارن کهنه می را

یکی از حجرهٔ خلوت برونی

زمانه فتنه ها ورد و بگذشت

بسا کس اندوه فردا کشیدند

چو بلبل نالهٔ زاری نداری

بیا بر خویش پیچیدن بیاموز

گله از سختی ایام بگذار

کبوتر بچه خود را چه خوش گفت

فتادی از مقام کبریائی

خوشا روزی که خود را باز گیری

تو هم مثل من از خود در حجابی

چه خوش گفت اشتری با کره خویش

مرا یاد است از دانای افرنگ

الا ای کشته نامحرمی چند

دجود است اینکه بینی یا نمود است

به ضرب تیشه بشکن بیستون را

منه از کف چراغ رزو را

دل دریا سکون بیگانه از تست

دو گیتی را بخود باید کشیدن

به ما ای لاله خود را وانمودی

نگرید مرد از رنج و غم و درد

نپنداری که مرد امتحان مرد

اگر خاک تو از جان محرمی نیست

پریشان هر دم ما از غمی چند

جوانمردی که دل با خویشتن بست

ازن غم ها دل ما دردمند است

مگو با من خدای ما چنین کرد

برون کن کینه را از سینهٔ خویش

سحرها در گریبان شب اوست

بباد صبحدم شبنم بنالید

دلن بحر است کو ساحل نورزد

دل ماتش و تن موج دودش

زمانه کار او را میبرد پیش

نه نیروی خودی را زمودی

تو میگوئی که دل از خاک و خون است

جهان مهر و مه زناری اوست

من و تو کشت یزدان ، حاصل است این

گهی جویندهٔ حسن غریبی

جهان دل ، جهان رنگ و بو نیست

نگه دید و خرد پیمانهورد

محبت چیست تاثیر نگاهی است

خودی روشن ز نور کبریائی است

چه قومی در گذشت از گفتگوها

خودی را از وجود حق وجودی

دلی چون صحبت گل می پذیرد

وصال ما وصال اندر فراق است

کف خاکی که دارم از در اوست

یقین دانم که روزی حضرت او

به روما گفت با من راهب پیر

شنیدم مرگ با یزدان چنین گفت

ثباتش ده که میر شش جهات است

بگو ابلیس را از من پیامی

جهان تا از عدم بیرون کشیدند

جدائی شوق را روشن بصر کرد

ترا ازستان خود براندند

تو می دانی صواب و ناصوابم

بیا تا نرد را شاهانه بازیم

فساد عصر حاضر شکار است

به هر کو رهزنان چشم و گوش اند

چه شیطانی خرامش واژگونی

چه زهرابی که در پیمانه اوست

بشر تا از مقام خود فتاد است

مشو نخچیر ابلیسان این عصر

حریف ضرب او مرد تمام است

ز فهم دون نهادان گرچه دور است

بیا تا کار این امت بسازیم

قلندر جره باز سمانها

ز جانم نغمهء «الله هو» ریخت

چو اشک اندر دل فطرت تپیدم

مرا از منطقید بوی خامی

بیا از من بگیرن دیر ساله

بدست من همان دیرینه چنگ است

بگو از من به پرویزان این عصر

فقیرم ساز و سامانم نگاهی است

در دل را بروی کس نبستم

درین گلشن ندارم ب و جاهی

دو صد دانا درین محفل سخن گفت

ندانم نکته های علم و فن را

نپنداری که مرغ صبح خوانم

بچشم من جهان جز رهگذر نیست

به این نابودمندی بودن آموز

کهن پروردهء این خاکدانم

ندانی تا نباشی محرم مرد

نگاهیفرین جان در بدن بین

خرد بیگانهء ذوق یقین است

قماش و نقره و لعل و گهر چیست؟

خودی را نشهٔ من عین هوش است

ترا با خرقه و عمامه کاری

چو دیدم جوهرئینهٔ خویش

چو رخت خویش بر بستم ازین خاک

اگر دانا دل و صافی ضمیر است

سجودیوری دارا و جم را

شیندم بیتکی از مرد پیری

نهان اندر دو حرفی سر کار است

نهان اندر دو حرفی سر کار است

ز پیری یاد دارم این دو اندرز

به ساحل گفت موج بیقراری

اگر اینب و جاهی از فرنگ است

فرنگی را دلی زیر نگین نیست

من و تو از دل و دین نا امیدیم

مسلمانی که داندرمز دین را

دل بیگانه خوزین خاکدان نیست

مقام شوق بی صدق و یقین نیست

مسلمان را همین عرفان و ادراک

به افرنگی بتان خود را سپردی

نه هرکس خود گردهم خود گد از است

بسوزد مومن از سوز و جودش

چه پرسی از نماز عاشقانه

دوگیتی را صلا از قرأت اوست

فرنگی رمز رزاقی بداند

چه حاجت طول دادن داستان را

بهشتی بهر پاکان حرم هست

قلندر میل تقریری ندارد