زبور عجم

به خوانندهٔ کتاب زبور

حصه اول

دعا

عشق شور انگیز را هر جاده در کوی تو برد

درون سینهٔ ما سوز آرزو ز کجاست؟

غزل سرای و نواهای رفته باز آور

ایکه ز من فزدوه ئی گرمی آه و ناله را

از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی

من اگرچه تیره خاکم دلکیست برگ و سازم

بصدای درمندی بنوای دلپذیری

بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را

نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست

دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره

گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست

این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من است

فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین

برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا

خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان

تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم

نظر به راه نشینان سواره می گذرد

بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به

یا مسلمان را مده فرمان که جان بر کف بنه

عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست

سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو

درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی

ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز

از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده

ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک میآیم

دل بی قید من با نور ایمان کافری کرده

ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی

نه در اندیشهٔ من کار زار کفر و ایمانی

مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست

خوشتر ز هزار پارسائی

بر جهان دل من تاختنش را نگرید

مرا براه طلب بار در گل است هنوز

زمستان را سرآمد روزگاران

هوای خانه و منزل ندارم

از چشم ساقی مست شرابم

شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی

درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر

بجهان دردمندان تو بگو چه کار داری

اگر نظاره از خود رفتگی آرد حجاب اولی

نور تو وانمود سپید و سیاه را

بده آندل که مستی های او از بادهٔ خویش است

کف خاکی برگ و سازم برهی فشانم او را

این دل که مرا دادی لبریز یقین بادا

رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت

یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی

انجم بگریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را

خاور که آسمان بکمند خیال اوست

فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را

جانم در آویخت با روزگاران

به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را

بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را

چند بروی خودکشی پردهٔ صبح و شام را

نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم

به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد

ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم

ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر

’شاخ نهال سدره ئی خار و خس چمن مشو»

دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم

بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد

مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند

درون لاله گذر چون صبا توانی کرد

اگر به بحر محبت کرانه می خواهی

زمانه قاصد طیار آن دلآرام است

دگر ز ساده دلیهای یار نتوان گفت

خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است

غلام زنده دلانم که عاشق سره اند

لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز

تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند

چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش

خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون

ز سلطان کنم آرزوی نگاهی

با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن

هوس هنوز تماشا گر جهانداری است

فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است

عرب که باز دهد محفل شبانه کجاست

مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز

ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز

جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد

باز بر رفته و آینده نظر باید کرد

خیال من به تماشای آسمان بود است

از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست

شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است

لاله صحرایم از طرف خیابانم برید

سخن تازه زدم کس بسخن وا نرسید

عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد

درین چمن دل مرغان زمان زمان دگر است

ما از خدای گم شده‌ایم او به جستجوست

انقلاب! ای انقلاب!

گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون

گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است

برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی

گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی گیرم

جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است

نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را

علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیست

چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن

کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پی

عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است

بیا که خاوریان نقش تازه ئی بستند

عشق را نازم که بودش را غم نابود نی

بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند

فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی

ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق

از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلب

بینی جهان را خود را نبینی

من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها

تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود

دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا

می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست

قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند

دو دسته تیغم و گردون برهنه ساخت مرا

مثل شرر ذره را تن به تپیدن دهم

خودی را مردم آمیزی دلیل نارسائی ها

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما

دم مرا صفت باد فرودین کردند

گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد

در این صحرا گذر افتاد شاید کاروانی را

ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است

بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو

جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئی که راز است این

از داغ فراق او در دل چمنی دارم

به نگاه آشنائی چو درون لاله دیدم

این هم جهانی آن هم جهانی

بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله

صورت گری که پیکر روز و شب آفرید

باز این عالم دیرینه جوان می بایست

لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت

هنگامه را که بست درین دیر دیر پای

ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ

من بندهٔ آزادم عشق است امام من

کم سخن غنچه که در پردهٔ دل رازی داشت

خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده

به سواد دیدهٔ تو نظر آفریده ام من

تمهید

بندگی نامه

موسیقی

مذهب غلامان

در فن تعمیر مردان آزاد