منطقالطیر
فی التوحید باری تعالی جل و علا
فی التوحید باری تعالی جل و علا
حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
در نعت رسول
حکایت مادری که فرزندش در آب افتاد
فیفضائل خلفا
فیفضیلة امیرالمؤمنین ابوبکر رضی الله عنه
فی فضیلة امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه
فی فضیلة امیرالمؤمنین عثمان رضی الله عنه
فی فضیلةامیرالمؤمنین علی رضی الله عنه
درتعصب گوید
حکایت عمر که مخواست خلافت را بفروشد
حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه
حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش
در خواست پیغمبر(ص)از پروردگار که کار امتش را باو سپارد
آغازکتاب
حکایت سیمرغ
حکایت بلبل
حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد
حکایت طوطی
حکایت طاووس
حکایت بط
عقیده دیوانهای درباره دو عالم
داستان کبک
داستان همای
حکایت باز
حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود میگذاشت و آن را نشانه میگرفت
حکایت بوتیمار
حکایت کوف
حکایت مردی که پس از مرگ حقهای زر او بازمانده بود
حکایت صعوه
پرسش مرغان
حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود
حکایت اسکندر که خود به رسولی میرفت
جواب هدهد
عزم راه کردن مرغان
عذر آوردن مرغان
حکایت دیوانهای برهنه که جبهای ژنده به او بخشیدند
حکایت دیوانهای که از مگس و کیک در عذاب بود
حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب میکرد و خدا خطابش را لبیک گفت
حکایت زاهدی خودپسند که از مردهای احتراز جست
گفتهٔ عباسه دربارهٔ روز رستخیز
حکایت مفلسی که عاشق شاه مصر شد
حکایت گور کنی که عمر دراز یافت
گفتگوی سالک ژندهپوش با پادشاه
حکایت دو روباه که شکار خسرو شدند
حکایت غافلی که از ابلیس گله داشت
پند دیوانهای با خواجهای ناسپاس
حکایت نومریدی که زر از شیخ خود پنهان میداشت
نکتهای که شیخ بصره از رابعه پرسید
عابدی که پس از سالها عبادت به نوای مرغی دل خوش کرده بود
حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد
حکایت بازاریی که سرای زرنگار کرد
حکایت مردی گران جان که در بیابان به درویشی رسید
سوگواری مردی که بیقرار و پند بیدلی به او
حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد
حکایت تاجری که از فروختن کنیز خود پشیمان شد
حکایت خسروی که سگ تازی خود را رها کرد
حکایت حلاج که در دم مرگ روی خود را به خون خود سرخ کرد
حکایت جنید که سر پسرش را بریدند
گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ
راهبینی که از دست کسی شربت نمیخورد
حکایت چاکری که از دست شاه میوهٔ تلخی را با رغبت خورد
حکایت پیرزنی که از شیخ مهنه دعای خوشدلی خواست
حکایت خفاشی که به طلب خورشید پرواز میکرد
حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد
حکایت خواجهای که بایزید و ترمذی را در خواب دید
حکایت بندهای که با خلعت شاه گرد راه از خود پاک کرد و بردارش کردند
دو چیزی که پیر ترکستان دوست میداشت
حکایت بادنجان خوردن شیخ خرقانی
حکایت ذالنون که چهل مرقع پوش را که جان داده بودند دید
حکایت پیرزنی که به ده کلاوه ریسمان خریدار یوسف شد
گفتگوی مردی درویش با ابراهیم ادهم دربارهٔ فقر
حکایت احمد حنبل که پیش بشر حافی میرفت
حکایت پادشاه هندوان که اسیر محمود گشت و مسلمان شد
حکایت مردی غازی و مردی کافر که مهلت نماز به یکدیگر دادند
حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها
حکایت غلامان عمید خراسان و دیوانهٔ ژندهپوش
حکایت دیوانهای که از سرما به ویرانهای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
قحطی مصر و مردن مردم و گفتهٔ مرد دیوانه
حکایت دیوانهای که تگرگی بر سرش خورد و گمان برد کودکان بر سر او سنگ میزنند
گفتهٔ واسطی که گذارش بر گور جهودان افتاد
حکایت درویش حقجو و راز و نیاز او
حکایت محمود که مهمان گلخن تاب شد
سقایی که از سقای دیگر آب خواست
حکایت شیخ بوبکر نشابوری که خرش بر لاف زدن او بادی رها کرد
عقیدهٔ مردی پاکدین دربارهٔ مبتدی
شیخی که از سگی پلید دامن در نچید
حکایت عابدی که در زمان موسی مشغول ریش خود بود
حکایت ابلهی که در آب افتاد و ریش بزرگش وبال او بود
حکایت صوفیی که هرگاه جامه میشست باران میآمد
حکایت دیوانهای که در کوهسار با پلنگان انس کرده بود
حکایت عزیزی که از داشتن خداوند شادی میکرد
حکایت مستی که مست دیگر را بر مستی ملامت میکرد
حکایت عاشقی که عیب چشم یار را پس از نقصان عشق دید
حکایت محتسبی که مستی را میزد و گفتار آن مست
پیام خداوند به بندگان توسط داود
نارضا بودن ایاز از اینکه محمود سلطنت را به او داد
حکایت محمود که لات را به هندوان نفروخت و آنرا سوزاند
حکایت محمود که برای فتح غزنین نذر کرد غنایم را به درویشان بدهد
حکایت چوب خوردن یوسف به دستور زلیخا
حکایت خواجهای که از غلامش خواست او را برای نماز بیدار کند
گفتار بوعلی طوسی دربارهٔ اهل جنت و اهل دوزخ
حکایت مردی که از نبی اجازهٔ نماز بر مصلایی گرفت
بیان وادی طلب
حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود
حکایت مجنون که خاک میبیخت تا لیلی را بیابد
گفتگوی شیخ ابوسعید مهنه با پیری روشنضمیر دربارهٔ صبر
حکایت مردی که گشایش میخواست و جواب رابعه به او
بیان وادی عشق
حکایت خواجهای که عاشق کودکی فقاع فروش شد
حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت
حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود
حکایت عربی که در عجم افتاد و سر گذشت او با قلندران
حکایت عاشقی که قصد کشتن معشوق بیمار را کرد
حکایت خلیلالله که جان به عزرائیل نمیداد
بیان وادی معرفت
حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد
حکایت عاشقی که خفته بود و معشوق بر او عیب گرفت
حکایت پاسبانی عاشق که هیچ نمیخفت
گفتار عباسه دربارهٔ عشق و معرفت
حکایت محمود و دیوانهٔ ویرانهنشین
بیان وادی استغنا
حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد
گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود
حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید
حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند
حکایت شیخی خرقهپوش که عاشق دختر سگبان شد
حکایت مریدی که از شیخ خواست تا نکتهای بگوید
بیان وادی توحید
حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار
حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند
حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه
بیان وادی حیرت
حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بیخبری
گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود
حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران میکرد
نومریدی که پیر خود را به خواب دید
بیان وادی فقر
گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش
گفتار عاشقی که از بیم قیامت میگریست
حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر میخواستند
گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد
حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند
سال پاکدینی از نوری دربارهٔ راه وصال
سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد
پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع میکردند
حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست
فیوصف حاله
پند ارسطاطالیس بر اسکندر هنگام مردن او
صوفی که از مردان حق سخن میگفت و خطاب پیری به او
گفتهٔ پاکدینی که سیسال عمر بیخود میگذارد
گفتار شبلی که پس از مردن به خواب جوانمردی آمد
سال پیری راهبر از روحانیانی که نقد از هم میربودند
حکایت ابوسعید مهنه با مستی که به در خانقاه او آمد