حکایت دیوانهای که از مگس و کیک در عذاب بود
بود در کنجی یکی دیوانه خوار
پیش او شد آن عزیز نامدار
گفت میبینم ترا اهلیتی
هست در اهلیتت جمعیتی
گفت کی جمعیتی یابم ز کس
چون خلاصم نیست از کیک و مگس
جملهٔ روزم مگس دارد عذاب
جملهٔ شب نایدم از کیک خواب
نیم سارخکی چو در نمرود شد
مغز آن سرگشته دل پر دود شد
من مگر نمرود وقتم کز حبیب
کیک و سار پخک و مگس دارم نصیب
دیگری گفتش گنه دارم بسی
با گنه چون ره برد آنجا کسی
چون مگس آلوده باشد بیخلاف
کی رسد سیمرغ را در کوه قاف
چون ز ره سر تافت مرد پر گناه
کی تواند یافت قرب پادشاه
گفت ای غافل مشو نومید ازو
لطف میخواه و کرم جاوید ازو
گر به آسانی نیندازی سپر
کار دشوارت شود ای بیخبر
گر نبودی مرد تایب را قبول
کی بدی هر شب برای او نزول
گر گنه کردی، در توبهست باز
توبه کن کین در نخواهد شد فراز
گر به صدق آیی درین ره تو دمی
صد فتوحت پیش بازآید همی