غزل شمارهٔ ۱۴۹
کاکل ز چه بگذاشتهای تا کمر خود؟
مگذار بلاهای چنین را به سر خود
رفتار تو را گر ملک از عرش ببیند
آید به زمین فرش کند بال و پر خود
چشم تو نهان یک نظر از لطف بینداخت
ما را ز چه انداختهای از نظر خود؟
دیروز ز همه عالم خبرم بود
امروز چنانم که ندارم خبر از خود
در عشق تو از من اثری بیش نماندست
نزدیک شد آن دم که نیابم اثر خود
من کشته شوم به که جدا افتم از آن در
زارم بکش و دور میفگن ز در خود
دور از تو چه گویم به چه حالست هلالی؟
درمانده به درد دل خونینجگر خود