غزل شمارهٔ ۲۰۷

مردم و خود را ز غم‌های جهان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می‌شنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
گفتمش آخر هلالی را ز هجران سوختی
گفت او را از بلای جاودان کردم خلاص