غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
هر که دل در غمزه خونریز آن جلاد بست
رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست
سنگ اگر در مرگ عاشق خون نمی گرید، چرا
بیستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست؟
رشته بی تابی غیرت اگر باشد رسا
می توان بر چوب دست شانه شمشاد بست
ناله بلبل نیفشارد اگر دل غنچه را
چون جرس یک لحظه نتواند لب از فریاد بست
کرده ام لوح مزار خویش از سنگ فسان
زنگ اگر از خون من آن خنجر فولاد بست
بال سیر شعله جواله بستن مشکل است
نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست؟
بر رخ بحر از نسیم آه سرد من حباب
سخت تر صد پیرهن از بیضه فولاد بست
سرمه سا چشمی که من زان مجلس آرا دیده ام
بر گلوی شیشه بتواند ره فریاد بست
چون زبان مار، خار آشیانم می گزد
تا در فیض قفس بر روی من صیاد بست
شمع را در وقت کشتن چشم بستن رسم نیست
حیرتی دارم که چون چشم مرا جلاد بست؟
بس که صائب از نگاه عجز من خون می چکید
دیده خود را به وقت کشتنم جلاد بست