غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
دل ز وصل دوست طرف آن چشم خون آلود بست
در صدف از اشک نیسان گوهر مقصود بست
از نگاه خیره چشمان گشت نوخط عارضش
از هجوم مشتری یوسف دکان را زود بست
از بصیرت نیست مرهم کاری داغ جنون
کوردل آن کس که چشم اختر مسعود بست
گر توانی آب زد بر آتش خشم و غضب
می توان گلدسته ها زین آتش نمرود بست
پختگان از خود برون آرند آتش چون چنار
از رگ خامی به آتش خویشتن را عود بست
خواب غفلت کرد عالم را به چشم ما سیاه
در به روی آفتاب این روزن مسدود بست
مستی غفلت نمی خواهد شراب لاله رنگ
تا به کی خواهی حنا بر پای خواب آلود بست؟
تر نخواهد گشت از اشک ندامت چهره اش
هر که صائب چشم خود زین خانه پر دود بست