غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست
ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست
می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
طرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بست
رو به هر مطلب که آرد، می زند نقش مراد
صفحه رویی که نقش از سیلی استاد بست
پرده دار دیده عاشق حجاب او بس است
چشم ما را بی سبب آن غمزه جلاد بست
ناله کردن در حریم وصل، کافر نعمتی است
در بهاران عندلیب ما لب از فریاد بست
می تراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست
کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن
نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست؟
ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد
این رگ پیچیده، دست نشتر فصاد بست
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
تا نظر وا کرد، چشم از عالم ایجاد بست
چون توانم زیست ایمن، کز برای کشتنم
تیغ از جوهر کمر در بیضه فولاد بست
دل دو نیم از درد چون شد، شاهراه آفت است
چون توان صائب ره غم بر دل ناشاد بست؟