پاسخ دادن رامین ویس را
دگر باره جوابش داد رامین
بدو گفت ای بهار بربر و چین
جهان چون آسیای گرد گردست
که دادارش چنین گردنده کردست
نماند حال او هرگز به یک سان
گهی آذار باشد گه زمستان
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال بودن چون توانیم
تن ما نیز گردان چون جهانست
که گاهی کودک و گاهی جوانست
گهی بیمار و گاهی تندرستست
چو گاهی زورمند و گاه سستست
گهی با رخت باشد گاه بی رخت
گهی پیروزبخت و گاه بدبخت
تن مردم صعیف و نا توانست
که لختی گوشت و مشتی استخوانست
نه بر تابد ز گرما رنج گرما
نه بر تابد ز سرما رنج سرما
چو گرما باشدش سرما بخواهد
چو سرما باشدش گرما بخواهد
بجوید خورد کز خوردن ببالد
پس آنگه او هم از خوردن ببالد
اگر چه آز بر وی سخت چیرست
ز مستی چون نبیند زود سیرست
و گرچه او خوشی از کام یابد
چو بیند کام خودرا بر نتابد
ز سستی کامها بر وی و بالست
ازیرا در پی کامش ملالست
دلش چون بر مرادی چیر گردد
همان گه زان مرادش سیر گردد
دگر باره چو کامی در نیابد
از آز دل به کام دل شتابد
گهی در آز تیز و تند باشد
گهی در کام سیر و کند باشد
چو کام آید نماند هیچ تندی
چو آز آید نماند هیچ کندی
نباشد هیچ کامی خوشتر از مهر
که ورزی با رخی تابنده چون مهر
چنان در هر دلی خود کام گردد
که دل بی دصبر و بی آرام گردد
به دست آز دل دیوانه گردد
ز خواب و خرمی بیگانه گردد
بسی سختی برد تا چیز گردد
چو کام دل بیابد سیر گردد
نه بر تابد به وصلت ناز جانان
نه بر تابد به دوری درد هجران
گهی جوید ز هجرانش جدایی
گهی از خشم و ازارش رهایی
چو مردم هست زین سان سخت عاجز
ندارد صبر بر یک حال هرگز
نگارا من یکی از مردمانم
ز دست رستن چون توانم
همیشه گرد تو پرواز دارم
کجا بر سر لگام آز دارم
ترا جستم چو بر من چیره بود آز
همه زشتی مرا نیکو نمود آز
وزان پس چون توخشم و ناز کردی
ز بد مهری دری نو باز کردی
برفتم تا نبینم خشم و نازت
ببردم کبگ مهر از پیش بازت
دلی کام با تو راندی کامگاری
هم از تو چون کشیدی خشم و خواری
در آن شهری که بودم شاه و مهتر
هم اندر وی ببودم خوار و کهتر
گه رفتن چنان آمد گمانم
که بی تو زیستن آسان توانم
ز بت رویان یکی دیگر بجویم
بدو بندم دلی کز تو بشویم
نسوزه عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهی را کم شود بازار در دل
درم هر گه که نو آید به بازار
کهی را کم شود در شهر مقدار
مرا چون دوستان گفتند یک سر
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
نداند عشق را جز عشق درمان
نشاید کرد سندان جز به سندان
به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسار تشنه جویان در جهان آب
گهی جستم ز رویت یادگاری
گهی جستم ز هجرت غمگساری
گل گلبوی را در راه دیدم
گمان بردم که تابان ماه دیدم
نه بت دیدم بدان شکل و بدان روی
نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوی
دل اندر مهر آن بت روی بستم
همی گفتم ز مهر ویس رستم
هنی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی به خونی
بسی کردم نهان و آشکارا
به نر می با دل مسکین مدارا
ندیدم در مدارا هیچ سودی
که دل هر ساعتی زاری نمودی
چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن در سوز بود و دل به شیون
نه دل را بود در تن هیچ آرام
نه غم را بود نیز اندر دل انجام
ز بیرون گر به رامش می نشستم
نهانی بر فراقت می گرستم
ز بیچاره تنم مانده روانی
نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانی
چو بی تو رستخیز تن بدیدم
بجز باز آمدن چاره ندیدم
توی نیک و بد و درمان و دردم
توی شیرین و تلخ و گرم و سردم
توی کام و بلا و ناز و رنجم
غم و شادی و درویشی و گنجم
توی چشم و دل و جان و جهانم
توی خورشید و ماه و آسمانم
توی دشمن مرا و هم توی دوست
نکوبختی که هر چیز از تو نیکوست
بکن با من نگارا هر چه خواهی
که تو بر من خداوندی و شاهی
به تو نالم که در دل آذری تو
هبه تو نالم که بر دل داوری تو