پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس گفت ای بی خرد رام
نداری از خردمندی بجز نام
جفا بر دل زند خشت گرانس
بماند جاودان بر دل نشانش
جفای تو مرا بر دل بماندست
چنان کز دل وفای تو بر اندست
نباشد با کسی هم کفرو هم دین
نگنجه در دلی هم مهر و هم کین
چو یاد آرد ز صد هونه جفایت
نماند در دلی بوی وفایت
تو خود دانی که من با تو چه کردم
به امید وفا چه رنج بردم
پس آنگه تو بجای من چه کردی
بکشتی و انچه کشتی خود بخوردی
برفتی بر سرم یاری گزیدی
نکو کردی تو خود اورا سزیدی
جزین از تو چه آید که کردی
که همچون کرگسان مردار خوردی
زهی داده ستور و بستده خر
ترا همچون منی کی بود در خور
ترا چون جای شور و ریگ شایستن
سرا و باغ فرمودن چه بایست
گمان بردم که تو شیر شکاری
نگیری جز گوزن مرغزاری
ندانستم که تو روباه پیری
به صد حیله یکی خر گوش گیری
چرا چون شسته بودی خویشتن پاک
فشاندی بر تنت خاکستر و خاک
چرا بگذاشتی جام می و شیر
نهادی پیش خود جام سک و سیر
چرا بر خاستی از فرش نیسان
نشستی بر پلاس و شال خلقان
نه بس بود آنکه از شهرم برفتی
به شهر دشمنان مأوا گرفتی
نه بس بود آنگه دیگر یار کردی
مرا زی دوست و دشمن خوار کردی
نه بس بود آنکه چون نامه نبشتی
سخن با خون من در هم سرشتی
ابا چندین جفا و خشم و آزار
نهادی بار زشتی بر سر بار
چو دایه پیش تو آمد براندی
سگ و جادو و پر دستانش خواندی
تو طراری و پر دستان به دایه
توی جادو توی بسیار مایه
تو او را غرچه و نادان گرفتی
فریب جادوان با او بگفتی
هم او را هم مرا دستان نهادی
هزاران داغمان بر جان نهادی
توی صحاک دیده جادوی نر
که هم نیزنگ سازی هم فسونگر
تو کردی بی وفایی ما نکردیم
تو خوردی زینهار و ما نخوردیم
ببودی چند گه خرم به گوراب
کنون باز آمدی با چشم پر آب
همی گویی سخنهای نگارین
درونش آهنین بیرونش زرین
منم آن نو شکفته باغ صد رنگ
که تو بر من بگفتی آن همه ننگ
منم آن گلشن شهوار نیکو
که در چشم تو بودم یکسر آهو
منم آن چشمه کز من آب خوردی
چو خوردی چشمه را پر خاک کردی
کنون از تشنگی بردی بسی تاب
شتابان آمدی کز من خوری آب
نبایستی ز چشمه آب خوردن
چو خوردی چشمه را پر خاک کردن
و یا اکنون که کردی چشمه را خوار
نیاری آب او خوردن دگر بار