غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
تا خط از لعل گهربار تو سر بر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است