غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
آتشم در جگر از چهره گلرنگ زده است
لب لعلش به کبابم نمک سنگ زده است
شیشه ام می شکند در جگر از حرف درشت
باز تا دشمن دل سخت چه بر سنگ زده است
صیقل جام به فریاد دل ما نرسید
که به دود جگر این آینه را زنگ زده است؟
نافه را مغز شد از عطسه پریشان امروز
که دگر دست در آن طره شبرنگ زده است؟
سینه ای پهن تر از دشت قیامت دارم
داغ در پهلوی هم، خیمه چرا تنگ زده است؟
دهن غنچه تصویر، تبسم زده شد
بر لب ماست که صد قفل، دل تنگ زده است
همه دنبال هوس همسفر برق شدند
صائب ماست که بر پای طلب سنگ زده است