غزل شمارهٔ ۱۶۰
غمی کز درد عشقت بر دل ناشاد میآید
اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد میآید
دلم روزی که طرح عشق میانداخت دانستم
که گر سازم بنای صبر بیبنیاد میآید
نمیدانم چه بیرحمیست آن سلطان خوبان را
که هرگه داد خواهم بر سر بیداد میآید
رقیبا گر تو را اندیشهٔ ما نیست معذوری
کجا بیدرد را از دردمندان یاد میآید؟
طفیل بندگان، من هم قبول افتادهام گویا
که از هر جانب آواز مبارک باد میآید
عجب خاک فرحناکست کوی می فروشان را!
که هر کس میرود غمگین، همان دم شاد میآید
چه نسبت با رقیبان سنگدل مسکین هلالی را؟
نمیآید ز خسرو آن چه از فریاد میآید