غزل شمارهٔ ۱۶۱
دم آخر که مررا عمر به سر میآید
گر تو آیی به سرم عمر دگر میآید
گر نگریم جگر از درد تو خون میبندد
ور بگریم ز درون خون جگر میآید
منم آن کوه غم و درد، که سیلاب سرشک
هر دم از دامن من تا به کمر میآید
چون کنم از تو فراموش؟ که روزی صد بار
جلوهٔ حسن تو در پیش نظر میآید
در فقای سپر سینه به جانست دلم
که چرا تیر تو اول به سپر میآید؟
سبزهٔ نورسته بود خوب ولی خوبترست
سبزهٔ خط تو، هرچند که بر میآید
شب ز فریاد هلالی سگت افغان برداشت
کین چه غوغاست که شب تا به سحر میآید؟