غزل شمارهٔ ۱۶۲
مه من با رقیبان جفااندیش میآید
ز غوغایی که میترسیدم اینک پیش میآید
چه چشمست این؟ که هرگه جانب من تیز میبینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش میآید
جمالت را به میزان نظر هرچند میسنجم
به چشم من رخت از جمله خوبان پیش میآید
مرا این زخمها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه در پیش آید ز دست خویش میآید
فلک تاج سعادت میدهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش میآید
هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشهٔ دوری
که این اندیشهها از عقل دوراندیش میآید