غزل شمارهٔ ۱۵۹
دلا گر عاشقی بنشین که جانانت برون آید
بر آن در منتظر میباش، تا جانت برون آید
اگر صد سال آب از گریه بر آتش زنند چشمم
هنوز از سینهٔ من سوز هجرانت برون آید
ز تاب آتش می، چون عرق ریزد گل رویت
زلال رحمت از چاه زنخوانت برون آید
چه بینم آفتابی را، که از جیب فلک سرزد؟
خوش آن ماهی، که هر صبح از گریبانت برون آید
سوار خاک میدان توام، آهسته جولان کن
نمیخواهم که گردی هم ز میدانت برون آید
هلالی خواستی که از ضعف تن افغان کنی اما
تو آن قوت کجا داری که افغانت برون آید؟