غزل شمارهٔ ۳۳۹۴
سینه را تیره هوا و هوسی می سازد
وقت آیینه مکدر نفسی می سازد
دل معشوق اگر بیضه فولاد بود
ناله سینه شکافم جرسی می سازد
راستی پیشه خود کن خیانت کردن
در و دیوار جهان را عسسی می سازد
چون گل از پوست برون خنده زنان می آید
هر که چون غنچه به صاحب نفسی می سازد
چه شود گر به شکر خنده مرا شاد کنی؟
شهد با آنهمه شان با مگسی می سازد
نیست در کار، شتاب اینهمه در سوختنم
با سپند آتش سوزان نفسی می سازد
دل ارباب هوس هر نفسی در جایی است
کی سگ هرزه مرس با مرسی می سازد؟
در پس پرده تزویر و ریا زاهد خشک
عنکبوتی است که دام مگسی می سازد
هر دمی کز سر صدق است اثرها دارد
صبح صد شمع خموشی از نفسی می سازد
بودم از ناکسی خویش خجل، زین غافل
که ازین خاک سیه عشق کسی می سازد
روح در جسم محال است بماند صائب
طایر قدس کجا با قفسی می سازد؟