غزل شمارهٔ ۳۳۹۳

صبر را زمزمه من سفری می سازد
کوه را ناله من کبک دری می سازد
پر کاهی است به دوش دل سودازده ام
کوه دردی که فلک را کمری می سازد
در جوانی ز ثمر قامت نخل است دو تا
راستی سرو مرا بی ثمری می سازد
نکند صبر به زندان فلک، جان چه کند؟
مرغ در بیضه به بی بال و پری می سازد
عقل در کاسه سر عشق شد از بیخبری
دیو را باده گلرنگ پری می سازد
هر که را آینه چون آب مصفا شده است
با گل و خار ز روشن گهری می سازد
به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش
که تمامی مه نو را سپری می سازد
می شود از جگر سنگ چراغش روشن
هر که چون لاله به خونین جگری می سازد
می جهد از خم چوگان حوادث گویش
چون فلک هر که به بی پا و سری می سازد
آه سردست علاج دل غمگین صائب
غنچه را صحبت باد سحری می سازد