غزل شمارهٔ ۳۳۹۵
چه میان است که دایم چو دل من لرزد
اینقدر مور مگر بر سر خرمن لرزد؟
عجبی نیست ز تأثیر نظربازیها
که دل چشمه خورشید به روزن لرزد
سخن از موی میان و سر زلفش مکنید
مپسندید کز این بیش دل من لرزد
دانه ام خال لب کشت شد از سوختگی
در زمینی که دل برق به خرمن لرزد
تنگ چشمی اگر (از) خاک چنین گیرد اوج
دل عیسی به سر سوزن آهن لرزد
لرزش مردم عالم به سر دین و دل است
دل صائب به سر طره پرفن لرزد