غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
خصم غالب را زبون صبر و تحمل می کند
از تواضع سیل را مغلوب خود پل می کند
از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب
ساقی از بی ظرفی ما آب در مل می کند
با خود آرایان بسر بردن جنون می آورد
طره دستار اینجا ناز کاکل می کند
نیست حسن و عشق اگر یکرنگ با هم، از چه رو
خنده گل رخنه در منقار بلبل می کند؟
رتبه افتادگی از کیمیا بالاترست
قطره ناچیز را گوهر تنزل می کند
خرده ای چون غنچه هر کس را که باشد در گره
زیر چندین پرده از رخسار او گل می کند
می خورد رزق حلال، آن کس که در ملک وجود
کسب خود را پرده روی توکل می کند
از دل پرخون بود گفتار دردآلود من
در بساط شیشه تا می هست قلقل می کند
قامت خم بیش می سازد شتاب عمر را
سیل را پا در رکاب سرعت این پل می کند
حسن صائب رام می گردد ز استغنای عشق
چاره این صید وحشی را تغافل می کند