غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
شوق را آتش عنان دوری منزل می کند
راهرو را منزل نزدیک کاهل می کند
همت پستی که در دامان ما آویخته است
کشتی ما را بیابان مرگ ساحل می کند
تن پرستی همچو خون مرده بند دست و پاست
رقص فارغبالی اینجا مرغ بسمل می کند
آرزوی خام گردآلود دارد سینه را
جوش بیجا آب این سرچشمه را گل می کند
از دلم هر پاره ای محوست در هنگامه ای
خار این وادی چه با دامان محمل می کند
می کند نیکی و در آب روان می افکند
هر که نقد جان نثار تیغ قاتل می کند
ناوک تقدیر نی در ناخنت نشکسته است
کاوش مژگان چه می دانی چه با دل می کند
ناتوانی در طریق شوق سنگ راه نیست
جاده با افتادگی قطع منازل می کند
شیره جان می کشد چرخ از وجود خاکیان
روغن از ریگ روان این سفله حاصل می کند
اضطراب دل بجان می آورد جسم مرا
این سپند شوخ خون در چشم محفل می کند
ناتوانی بس که پیچیده است بر اعضای من
بر تنم موج هوا کار سلاسل می کند
(خنده دل را به دست ناامیدی واگذار
کاین گره را ناخن تدبیر مشکل می کند)
صائب از خاطر بشو نقش امید و بیم را
ورنه دل را این رقمها زود باطل می کند