غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
گرچنین آن چشم جادو رخنه در دل می کند
از دلم هر رخنه ای را چاه بابل می کند
بس که می آید به ناز از چشم او بیرون نگاه
چند جا تا خانه آیینه منزل می کند!
چون تواند دل به پایان برد راه زلف را؟
کاین ره پرپیچ و خم کار سلاسل می کند
چون کشم آه از جگر، کز بیم خوی نازکش
شمع دود خود گره چون لاله در دل می کند
می دهد از حسن عالمگیر مجنون را خبر
این که لیلی هر نفس تغییر محمل می کند
دیدن آیینه را بر طاق نسیان می نهی
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
حفظ آب روی خواهش کن که گردون خسیس
نان خود را تر به آب روی سایل می کند
سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است
سیل را این خاکهای مرده کاهل می کند
می کند عمر مؤبد هستی ده روزه را
هر که جان صائب نثار تیغ قاتل می کند