غزل شمارهٔ ۲۵۵۷
گر جلا آیینه های تیره را نم می کند
عاشقان را هم می گلرنگ خرم می کند
می کند در سخت رویان صحبت نیکان اثر
سنگ را فرهاد شیرین کار، آدم می کند
می کند بیگانه وحشت آشنایان را زهم
چشم شوخ از سایه مژگان خود رم می کند
در گلستان جلوه مستانه آن شاخ گل
سرو را در چشم قمری نخل ماتم می کند
می کند جا در دل معشوق پیچ و تاب عشق
ریشه جوهر در دل فولاد محکم می کند
در ضمیر خاک خواهم غوطه چون قارون زدن
گر چنین پشت مرا بار گنه خم می کند
زندگی خواهی، خموشی پیشه خود کن که شمع
عمر خود را از زبان آتشین کم می کند
می شوند از گرمخونی دوست صائب دشمنان
کار روغن در چراغ لاله شبنم می کند