غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
فکر جمعیت عبث دل را پریشان می کند
آن که سر داده است ما را فکر سامان می کند
نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون
سخت چون گردید، در تن کار پیکان می کند
هر که زد بر آتش خشم آب، مانند خلیل
آتش سوزنده را بر خود گلستان می کند
می کند از راه احسان بنده صد دیوانه را
کودکان را هر که آزاد از دبستان می کند
لذت آزادگی یار بر او بادا حرام
بنده خود خلق را هر کس به احسان می کند
خرج ابر از کیسه دریاست، حیرانم چرا
اینقدر استادگی با تشنه جانان می کند
غیرت آرد خون بحر پاک گوهر را به جوش
چون صدف لب باز پیش ابر نیسان می کند
در چنین وقتی که می ریزد زهم اوراق عمر
صائب از غفلت همان ترتیب دیوان می کند