غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
عمر را کوته نفسهای پریشان می کند
ختم قرآن را ورق گردانی آسان می کند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
شمع بیجا گریه بر خاک شهیدان می کند
عاشقان را اختیاری نیست در افشای راز
عشق در دل کار اخگر در گریبان می کند
سینه را دل چاک می سازد به امید وصال
پسته را شوق شکر در پوست خندان می کند
باده را از بیخودان دست تعدی کوته است
سیل در معموره چون افتاد طوفان می کند
می شود از جلوه محشر دو بالا حیرتش
هر که را آن سرو خوش رفتار حیران می کند
سینه های گرم می گردد خنک از آه سرد
این سفال تشنه را سیراب، ریحان می کند
کجروی از مار راه تنگ بیرون می برد
تنگدستی نفس کافر را مسلمان می کند
از زلیخای جهان بگریز کاین بی آبرو
مصر را بر یوسف بی جرم، زندان می کند
از تن آسانی شود هر کس که صائب خرقه پوش
پای خواب آلود پنهان زیر دامان می کند