غزل شمارهٔ ۴۰۰۶
خرد به زور می ناب برنمی آید
کتان ز عهده مهتاب برنمی آید
درازدستی سنگ خطر اگر این است
سبوی هیچ کس از آب برنمی آید
دل غیور مرا شکوه اختیاری نیست
دهان زخم به خوناب بر نمی آید
در آن زمین که شهیدی به خون نغلطیده است
بهار لاله سیراب برنمی آید
اگر به آینه آفتاب سنگ خورد
ز چشم سخت فلک آب برنمی آید
ز شور ناله صائب ز خواب مخمل جست
هنوز چشم تو از خواب برنمی آید