غزل شمارهٔ ۴۰۰۵
خیال روی تو از دل بدر نمی آید
که خودپرست ز آیینه بر نمی آید
نمی کند دل بیتاب من نفس را راست
نهال قامت او تا به برنمی آید
لب شکایت من از وصال بسته نشد
رفوی زخم ز موی کمر نمی آید
چنان ز حسن گلوسوز شد جهان خالی
که بوی سوختگی از جگر نمی آید
در آن حریم که آیینه طلعتی باشد
نفس ز مردم آگاه برنمی آید
ازان ز راز خرابات خلق بیخبرند
که با خبر کس از آنجا بدر نمی آید
علاج تنگی راه درشت همواری است
که پای رشته به سنگ از گهر نمی آید
جز این که گرد برآرد ز خاکدان وجود
دل رمیده به کار دگر نمی آید
سخن به لب نرسد بی سخن کشی صائب
گهر به پای خود از بحر برنمی آید