غزل شمارهٔ ۴۰۰۷

برون ز کیسه ممسک درم نمی آید
ز دست بسته سخا وکرم نمی آید
نه هرکجا که سیاهی است آب حیوان هست
ز دود ریزش ابر کرم نمی آید
بکوش وهمت مردانه ای به دست آور
که قطع وادی عشق از قدم نمی آید
ز آه دل نشود نرم سخت رویان را
به چشم آینه از دود نم نمی آید
به یک دم آنچه دو لب می کند به اهل جدل
به صد مصاف ز تیغ دودم نمی آید
چنان دوانده کجی ریشه در دل عالم
که حرف راست برون از قلم نمی آید
امید فتح به اقبال راستان بسته است
به جنگ هیچ سپه بی علم نمی آید
دهان هر که بدآموز شد به حرف سؤال
جراحتی است که هرگز بهم نمی آید
نشان ونامی اگر هست صائب از احسان
چرا به ملک وجود از عدم نمی آید