گفتار سوم سبب نظم کتاب
داشت امسال ماه فروردین
همچو افسردگان بر ابرو چین
بودش از ابر چین به پیشانی
سرد و پر باد و زشت و ظلمانی
مؤمنی گفت از چه عید امسال
شده برعکس، ماه رنج و ملال
هست تاربک و سرد و غمگستر
پاسخش داد مؤمن دیگر
گفت زیرا بهار محبوس است
عید بی نوبهار منحوس است
اول صبح و آخر اسفند
شد صدای در سرای بلند
باغبان شد بدر شتابنده
تا ببیند که کیست کوبنده
رفت و برگشت و گفت فخرائیست
گفتمش رو بپرس کارش چیست
من چه دانم که کیست این آقا
با منش کار چیست این آقا
آمد و گفت با تواش کار است
گفتمش رو بگوی بیمار است
اندر این حیص و بیص آن مأمور
با دو تن همچو خود عوانو جسور
بیاجازت ورود فرمودند
(این چه حرفست؟) میهمان بودند!
من درافتاده سخت در بستر
مبتلای زکام و دردکمر
کلفت آمد که آمدند به باغ
وز اطاق تو میکنند سراغ
راستی هم بسی کسل بودم
با غم و درد متصل بودم
شب نوروز و کیسهٔ خالی
خرج بسیار و همت عالی
بچهها لخت و لخت کلفتها
باغبان لخت و پیشخدمتها
همسر من اگر سکوت کند
اکتفا با کهن رُخوت کند
چادر پاره را رفو سازد
صدره کهنه پشت و رو سازد
کودکان را که می کند ساکت؟
کفش خواهند و پالتو و ژاکت
بیزبانها زبان نمیفهمند
غیر پوشاک و نان نمیفهمند
کلفت و نوکر از همه بدتر
داد از دست کلفت و نوکر
لخت سر تا به پای غالبشان
اوفتاده عقب مواجبشان
قسط قرض است غوز بالا غوز
داد میبایدش همین امروز
شیروانی بطانه میخواهد
باغبان ماهیانه میخواهد
هرچه آمد بهدست از هرجا
همه شد خرج و هیچ نیست بجا
نه اجازت که شغلی آغازم
نه کزین مملکت برون تازم
بودهام سالها نماینده
گوشها از خروشم آکنده
روزنامهنوبس بودم من
با افاضل جلیس بودم من
عمر در مردمی سر آورده
سر به آزادگی برآورده
خواجگی کرده سالهای دراز
در فتوت ز خواجگان ممتاز
رخ گشاده، گشاده باب سرای
سفره گسترده، خادمان بر پای
در بر اهل مملکت مقبول
خدمت دولتی نکرده قبول
تا نپوسم به کنج خانه خموش
شدهام کاسبی کتابفروش
بردم ازگنجه و خزانهٔ خویش
کتبی درکتابخانهٔ خویش
کارم آخر به کاسبی پیوست
به خرید و فروش بردم دست
نزد دولت اگرچه مغضوبم
بر ملت عزیز و محبوبم
لیک خواهد خدایگان زمین
تا شوم بینشان و خانهنشین
سخت گیرند تاکه رام شوم
چاپلوسی کنم غلام شوم
لیک غافل که گردن احرار
درنیاید به چنبر اشرار
«کس نیاید به زیر سایهٔ بوم
ور همای از جهان شود معدوم»
زبن تکانها ز جا نخواهم رفت
زبر بار «رضا» نخواهم رفت
گر فروشم کتاب در بازار
به که خوانم قصیده در دربار
با چنین حال زار و رسوایی
در عذابم ز دست فخرایی
کاین سه تن ناشناس یکدنده
کارشان صبح چیست با بنده
پیش خود گفتم این سه قلاشند
شب عید آمدند و کلاشند
لیک بایست داد در هرحال
هریکی را چهار پنج ریال
به خدایی کزوست مایه و سود
درکفم پانزده ریال نبود
بود پانصد ریال آماده
تا شود قسط قرض را داده
گفتم از قسط قرض کم سازم
ماه دیگر عوض بپردازم
بعد معلوم شد که این حضرات
هرسه هستند عضو تأمینات
به خدایی که خالق بشر است
که ازو خوب و زشت و خیر و شر است
بس که بودم ز وضع خویش نفور
زبن خبر شاد گشتم و مسرور
لیک حال زنم دگرگون شد
چشمش از سوز گریه پرخون شد
کودکان دور بنده جمع شدند
همچو پروانه گرد شمع شدند
شب عیدی که مرد و زن شادند
بلعجب عیدیئی به ما دادند
گفتی آن جمع را عزا برداشت
سیلی آن خانه را ز جا برداشت
الغرض زود رخت پوشیدم
کودکان را ز مهر بوسیدم
شد فراموشم آن کسالتها
رفت از یادم آن ملالتها
چون ز نو غصهای به دل تازد
غصهٔ کهنه جا بپردازد
چون که از نو بلا پدید شود
غم دیرینه ناپدید شود
چون بلایی رسید غم برود
بیش چون شد پدید، کم برود
باید از درد جست چارهٔ درد
مرد بیدرد مرده است نه مرد
به سوی باغ رفتم از تالار
گفتم اینک منم، چه باشد کار؟
ریش جوگندمی، سیهرنگی
ریزهچشمی، میانهای لنگی
خندهرویی و گرمگفتاری
کهنه رندی، قدیم عیاری
با زبانی چو پشت افعی نرم
با بیانی چو کام اژدر گرم
گفت تفتیشکی کنیم اینجا
تا چه باشد نوشتههای شما
گفتم اینجا نوشته بسیار است
کاغذ بیست ساله انبار است
گفت باشد کتاب خطی نیز؟
گفتم آری فزونتر از هر چیز
لیک تفتیش خطی آسان نیست
خواندنش کار بی کتابان نیست
خواندنش نیست سهل بر همه کس
کار اهل کتاب باشد و بس
جلد باشید ویار درگیرید
هرچه باشد نوشته برگیرید
هرچه انبار بود کاوبدند
هرچه اشکاف بود گردیدند
هم به صندوقخانه سرکردند
نیز در خوابگه نظر کردند
از شبستان گرفته تا جایی
جمله را سرکشید فخرایی
قبض و مبض و قباله و اسناد
دفتر و مفتر و سواد و مواد
جمله را کرد درهم و برهم
ریخت در یک جوال بر سر هم
جزوههای مفصل طبری
شده آراسته ز کارگری
شد پریشان ز فرط افزونی
نصف درکیسه نصف درگونی
پس از آن گشت نوبت بنده
گفت آن مرد لنگ با خنده
دو دقیقه است و نیست طولانی
چه شود گر قدم برنجانی
که ببخشید با شما باری
در اداره است مختصرکاری
من خود از پیش دیده بودم کار
خوبش راکرده مستعد و تیار
جبهای گرم نیز پوشیدم
بچهها را دوباره بوسیدم
محشریشدکهسوختزاندلسنگ
هم دل سنگ سوخت هم دل لنگ
گفت از غصه توبه کردم من
سر جدم که توبه کردم من
گرچه می کرد لرزه با سفتی
به گمانم که بود غالفتی
دل اینها قساوتی دارد
به چنین حال عادتی دارد
بس که از این قبیل دیدستند
یا ز همکارها شنیدستند
حسشان خشک گشته در اعصاب
چون ز قتل غنم دل قصاب
شرف آدمی است بر حیوان
رقت و انفعال و حس نهان
وآن کسانی که سنگ دل شدهاند
به جمادات متصل شدهاند
الغرض با دو بستهٔ کاغذ
هریکی بادکرده چون گنبذ
من و آن سه برون شدیم از در
ماند در خانه جفت بیهمسر
شدم آن لحظه نارسیده به کوی
با طلب کار خویش رویاروی
قبض پانصد ربال پیش آورد
ضرباتی به قلب ریش آورد
چکنم قبض محضررسمی است
سر ماهاست و دادنش حتمی است
قسط پرداختیم و با رندان
سر نهادیم جانب زندان