غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
در ره عشق، قضا کور و قدر بیخبرست
می دهد هر که ازین راه خبر، بیخبرست
از سرانجام دل، آگاه نباشد عاشق
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
در سر دل تو چه دانی که چه دولتها هست؟
صدف پست ز اقبال گهر بیخبرست
عشق با جرأت گفتار نمی گردد جمع
طوطی از حسن گلوسوز شکر بیخبرست
لذت سوده الماس نمی یابد چیست
بس که از لذت داغ تو جگر بیخبرست
از گرانجانی خود پشت به کوه افکنده است
کشتی از قوت بازوی خطر بیخبرست
چون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من؟
که عقیق تو ازین تشنه جگر بیخبرست
قدح تلخ مکافات کند مخمورش
شم مستی که ز ارباب نظر بیخبرست
آن که بر بیخبری طعن زند مستان را
خبر از خویش ندارد چه قدر بیخبرست
ناله ای کز سر در دست، اثرها دارد
چون نواهای تو صائب ز اثر بیخبرست؟