غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
هر که مست است درین میکده هشیارترست
هر که از بیخبران است خبردارترست
سوزن از خار چه خونها که ندارد در دل
خون فزون می خورد آن چشم که بیدارترست
کجی از ما نتوان برد به آتش بیرون
از کمان، ناوک ما خانه نگهدارترست
تیره بختی شب امید بود عاشق را
ابر هر چند سیاه است گهربارترست
از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟
که ز شبنم عرق شرم تو بیدارترست
بازی نرمی آن دست نگارین مخورید
که ز سر پنجه فولاد، دل افشارترست
بار بردار ز دلها که درین راه دراز
آن رسد زود به منزل که گرانبارترست
خط شبرنگ شد آن خال سیه را پر و بال
راهزن در شب تاریک جگردارترست
مکن از از سختی ره شکوه که ره پیما را
می کند سر به هوا راه چو هموارترست
عجز دشمن نشود هوش مرا پرده خواب
بیش می ترسم ازان چشم که بیمارترست
عشرت روی زمین در گره دلتنگی است
از دهنها دهن تنگ شکربارترست
نفس سرکش نشد از توبه ملایم صائب
خار هر چند شود خشک دل آزارترست