غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
راز من نقل مجالس ز صفای گهرست
همچو آیینه مرا هر چه بود در نظرست
زین چه حاصل که رخ یار مرا در نظرست؟
چشم حیرت زدگان حلقه بیرون درست
توشه برداشتن آیینه سبکباران نیست
جگر خویش خورد هر که به ما همسفرست
به خموشی چمن آرا لب مرغان را بست
سنگ دندان پریشان سخنان گوش کرست
تکیه بر دوستی ساخته خلق مکن
کاین بنایی است که ناساخته زیر و زبرست
پنبه بر داغ دل هر که گذاری امروز
تیغ خورشید قیامت چو برآید، سپرست
هر که در چشمه سوزن سفر دریا کرد
سفرش باد مبارک که حدیدالبصرست
شکرابی که ازان عیش رقیبان تلخ است
به مذاق من دلسوخته شیر و شکرست
خار را تشنه جگر سر به بیابان ندهد
هر که چون آبله در راه طلب دیده ورست
گر چه موی کمر و رشته جان باریک است
جاده حسن سلوک از همه باریکترست
صائب این آن غزل حضرت سعدی است که گفت
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست