غزل شمارهٔ ۴۶۷۹
چند روزی چو قلم سربه ته انداخته گیر
ورقی چند به بازیچه سیه ساخته گیر
نیست در عالم ناساز چو امیدثابت
خانه ها درگذر سیل فنا ساخته گیر
این گهرها که به جمعیت آن می نازی
آخر الامر چو اشک از نظر انداخته گیر
نقش هر لحظه به روی دگری می خندد
هرچه بردی ز حریفان دغا، باخته گیر
نیست چون حوصله یک نگه دورترا
پرده از چهره مقصود بر انداخته گیر
بی مثال است چو رخساره آن جان جهان
از علایق دل چون آینه پرداخته گیر
نیست شایسته افسون، جدایی از خلق
جامه پرشپش از دوش خود انداخته گیر
نیست امید اجابت چو فغان را صائب
علم ناله به افلاک بر افراخته گیر