غزل شمارهٔ ۴۶۸۰
گشاده رویی من برد دست خصم از کار
شراب شیشه شکن در پیاله شد هموار
کباب سینه گرم من است داغ جنون
زمین سوخته جان می دهد به تخم شرار
مکن ز سختی ره شکوه همچو نو سفران
که خاک نرم کند آب را گران رفتار
یکی هزار شد از باده زنگ کلفت من
که آب سبزه خوابیده را کند بیدار
به زهد خشک به جایی نمی رسد زاهد
که پای آبله دارست دست سبحه شمار
میان بلبل و پروانه فرق بسیارست
کجا به رتبه کردار می رسد گفتار
شده است سرو حصاری ز طوق فاختگان
قد خدنگ تو تا گشته در چمن سیار
گناه مانع ایجاد ما نشد اول
چگونه مانع غفران شود در آخر کار
ز موج ریگ روان است بر جناح سفر
مدار چشم اقامت ز عمر خوش رفتار
جگر خراش تر از شیشه است باده عشق
بشوی دست ز جان، لب براین پیاله گذار
شود پر از گهر از حفظ آبرو صائب
صدف اگر نگشاید دهن به ابر بهار