غزل شمارهٔ ۱۹۷
دردمندم گر مرا درمان نباشد گو مباش
دردمندان تو را جان نباشد گو مباش
گر غریبی بر سر کویت بمیرد گو بمیر
ور گدایی بر سر سلطان نباشد گو مباش
چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم
بعد ازین قصه گر پنهان نباشد گو مباش
عاشق دیوانهام سامان کار از من مجوی
عاشق دیوانه را سامان نباشد گو مباش
در بتان دل بستهام دیگر مرا با دین چه کار؟
بتپرستم گر مرا ایمان نباشد گو مباش
گر هلالی از سر کویت به زاری رفت، رفت
این چنین خاری درین بستان نباشد گو مباش