غزل شمارهٔ ۱۹۸
آه از آن شوخ که تا سر نشود خاک درش
بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش
ای که از عاشق خود دیر خبر میپرسی
زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش
آه سرد از دل پردرد کشیدم سحری
غافلان نام نهادند نسیم سحرش
من که رشک آیدم از خال سیه بر لب او
چون پسندم که نشیدند مگسی بر شکرش؟
همچو فریاد به هر کوه که بردم غم خویش
زیر آن بار گرانسنگ شکستم کمرش
زاهد از عشق بتان خواست مرا توبه دهد
مدعی بین که خدا عقل نداد این قدرش
گر دلم زار شد از عشق بتان غم مخورید
بگذارید که میخواهم ازین زارترش
لاله بر خاک شهید تو جگرگوشهٔ ماست
که برآورده به داغ دل خونین جگرش
منظر چشم هلالی وطنش باد که هست
میل همصحبتی مردم صاحبنظرش