غزل شمارهٔ ۲۰۵
ای شاه حسن جور مکن بر گدای خویش
ما بندهٔ توایم بترس از خدای خویش
خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش
هجر از برای غیر و وصال از برای خویش
گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
جایی نرفته است که آید به جای خویش
ای من گدای کوی تو گر نیست رحمتی
باری نظر دریغ مدار از گدای خویش
صد بار آشنا شدهای با من و هنوز
بیگانهوار میگذری ز آشنای خویش
زاهد برو که هست مرا با بتان شهر
آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش
حیفست بر جفا که به اغیار میکنی
بهر خدا که حیف مکن بر جفای خویش
قدر جفای توست فزون از وفای ما
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش
گم شد دلم، به آه و فغان دیگرش مجوی
پیدا مساز دردسری از برای خویش
چون خاک پای توست هلالی به صد نیاز
ای سرو ناز سر مکش از خاک پای خویش