غزل شمارهٔ ۱۴۰
هرگز آن شوخ به ما غیر نگاهی نکند
آن هم از ناز کند گاهی و گاهی نکند
میروم بر سر راهش به امید نظری
آه اگر بگذرد آن شوخ و نگاهی نکند
این همه ناله که من میکنم از درد فراق
هیچ ماتمزدهٔ خانهسیاهی نکند
حاصل عشق همین بس که اسیر غم او
دل به مالی ندهد، میل به جاهی نکند
زاهدا گر هوس باده و شاهد گنهست
بنده هرگز نتواند که گناهی نکند
سوی هر کس که بدین شکل و شمایل گذری
کی تواند که تو را بیند و آهی نکند؟
چون هلالی شرفی یافتم از بندگیت
کس چرا بندگی همچو تو شاهی نکند؟