غزل ۱۰۸
نوید آشنایی میدهد چشم سخنگویت
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی
که ناگه میدوند از خانه بیرون تا سر کویت
شرابی خوردهام از شوق و زور آورده میترسم
که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت
ز آتش آب میجویم ببین فکر محال من
وفاداری طمع میدارم از طبع جفا جویت
فریب غمزه امروز آنقدر، خوردم که میباید
مجرب بود ، هر افسون که بر من خواند جادویت
چه بودی گر به قدر آرزو جان داشتی وحشی
که کردی سد هزاران جان فدای یک سر مویت