غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
از بدن آزادی جانهای غافل مشکل است
پای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل است
برنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتاد
راست گردانیدن دیوار مایل مشکل است
جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
نیست آسان در بدن جان را مصفا ساختن
زنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل است
نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را
بر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل است
زنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدود
زندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل است
می توان بردن به آسانی زیر برگ لاله داغ
خون ما را شستن از دامان قاتل مشکل است
در سر بی مغز تا باشد هوایی چون حباب
سر برون بردن ازین دریای هایل مشکل است
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
چشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل است
هر که را راه درازی هست صائب پیش پا
تن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است