غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
با کمال قرب، از جانان دل ما غافل است
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
آسمان سنگدل از گریه ما غافل است
گوش سنگین صدف از جوش دریا غافل است
چهره دل ترجمان رازهای عالم است
وای بر آن کس کز این آیینه سیما غافل است
چشم ظاهربین به کنه روح نتواند رسید
سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است
جان چه می داند اجل کی حلقه بر در می زند
از سفر کردن شرر در سنگ خارا غافل است
محو دنیا را به گرد دل نگردد یاد مرگ
از معلم طفل هنگام تماشا غافل است
هند چون دنیای غدارست و ایران آخرت
هر که نفرستد به عقبی، مال دنیا غافل است
گر سبو از تنگدستی راه احسان بسته است
خم چرا از ساغر لب تشنه ما غافل است؟
دام ها در خاک از چشم غزالان کرده است
گر به ظاهر لیلی از مجنون شیدا غافل است
مرکز پرگار حیرانی است در آغوش گل
شبنمی کز آفتاب عالم آرا غافل است
نیست غیر از بیخودی صائب فضایی در جهان
وای بر آن کس کز این دامان صحرا غافل است