غزل شمارهٔ ۳۲۳۴

حواس کم خرد را نفس جاهل کار فرماید
سلاح بیجگر را خصم پردل کار فرماید
به ور دست نتوان تیر کج را راست گرداندن
به حکمت نفس را پیوسته عاقل کار فرماید
به جان آورد عذر نفس عقل کارفرما را
پشیمان می شود هر کس به کاهل کار فرماید
زموج بیقراری حرص آسودن نمی داند
زبان را در طلب پیوسته سایل کار فرماید
موش غافل زکار حق که تا گردیده ای غافل
به کار خود ترا دنیای باطل کار فرماید
تلاش خاکساری می کنم در عشق، تا دیدم
که تیغ موج را دریا به ساحل کار فرماید
ندارد بر گرفتاران ترحم عشق سنگین دل
مسلمان را فرنگی با سلاسل کار فرماید
به خون کردم دهان تیشه را چون کوهکن شیرین
به تلخی چندم آن شیرین شمایل کار فرماید؟
حیات شمع شد کوتاه از اشک پشیمانی
چرا تیغ زبان را کس به محفل کار فرماید؟
سبکسیری که دارد راه دوری در نظر صائب
مروت نیست مرکب را به منزل کار فرماید