غزل شمارهٔ ۲۰۳
روزی که بر لب آید جانم در آرزویش
جان را بدو سپارم، نم را به خاک کویش
چون از وصال آن گل دیدم که نیست رنگی
آخر به صد ضرورت قانع شدم به بویش
خورشید روی او را نسبت به ماه کردم
زین کار نامناسب شرمندهام ز رویش
مسکین دل از ملامت آوارهٔ جهان شد
ای باد اگر ببینی از سلام کویش
دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب
از آب زندگانی خالی مباد جویش
از جستجوی وصلش منعم مکن هلالی
گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش