غزل شمارهٔ ۲۰۲
گر گذر افتد چو باغ صبح، بر خاک منش
همچو گرد از خاک برخیزم بگیرم دامنش
در هوایش گر رود ذرات خاک من به باد
از هواداری در آیم ذرهوار از روزنش
آن پری رو را چه لایق کلبهٔ تاریک دل؟
مردم چشمست، بنشانم به چشم روشنش
گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود
از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش
از لطافت دم مزن ای گل به آن نازک بدن
زانکه گر دم میزنی آزرده میگردد تنش
تا به گردن غرق خونم، دیده بر راه امید
گر به خون ریزم نیاید خون من در گردنش
خاک شد مسکین هلالی در ره آن شهسوار
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش