غزل شمارهٔ ۲۰۱
زبان او، که ندیدم ز تنگی دهنش
امید هست که بینم به کام خویشتنش
چه نازکیست، تعالیالله! آن قد را؟
که از گل و سمن آزرده میشود بدنش
هزار تازه گل از بوستان دمید ولی
یکی ز روی لطافت نمیرسد به تنش
سزد که جامهٔ جان را قبا کند از شوق
هزار یوسف مصری به بوی پیرهنش
تبارکالله ازین سبزهای که تازه دمید!
به دامن سمن و بر کنار یاسمنش
برادران به سگ کوی یار اگر برسید
تحیتی برسانید از زبان منش
هلالی از لب جانان عجب حدیثی گفت!
که تازه شد همه جانها ز لذت سخنش