غزل شمارهٔ ۱۳۸
رند لبتشنه چرا جام شرابی نزند؟
چون کسی بر جگر سوخته آبی نزند
هر که خواهد که دمی جام کشد همچو حباب
خیمهٔ عشق چرا بر سر آبی نزند؟
شهر ویران کنم از اشک خود گنج مراد
تا دم از عشق تو هر خانهخرابی نزند
با همه مشکفشانی نتواند سنبل
که خم زلف تو را بیند و تابی نزند
یار بدخوست، هلالی طمع خام مکن
با حذر باش، که شمشیر عتابی نزند