غزل شمارهٔ ۹۵۱
آنچه می دانند ماتم تن پرستان سور ماست
دار، نخل دیگران و رایت منصور ماست
خون شاخ گل به جوش از بلبل پر شور ماست
پایکوبان دار از زور می منصور ماست
ما ز تلخی چون شراب تلخ لذت می بریم
موج دریای حلاوت نشتر زنبور ماست
گر چه اوج لامکان بسیار دور افتاده است
منزل نقل مکان فکرهای دور ماست
آتش ما را به خاکستر نهفتن مشکل است
داغ ها چشم پر آب از سینه پر نور ماست
از دل صد پاره ما عقل فرد باطلی است
عشق گردی از نمکدان سرپر شور ماست
با دل پرخون ز نعمت های الوان فارغیم
عشرت روی زمین در غنچه مستور ماست
با عیان صلح از بیان چون شاخ نرگس کرده ایم
کاسه دریوزه ما دیده مخمور ماست
کاسه لیس شهد این حنظل جبینان نیستیم
بر شکرخند سلیمان چشم تنگ مور ماست
کعبه از آبادی بتخانه ویران مانده است
دل به خاک ره برابر از تن معمور ماست
از گرانخوابی دل شبهاست روز عیش ما
روز روشن از سیه کاری شب دیجور ماست
داغ ما افسردگان را تازه سازد روی گرم
سردی ابنای دنیا مرهم کافور ماست
هست فریادی ز داغ آتشین ما نمک
سوده الماس زخمی از دل ناسور ماست
نامرادی عاجزان را می شود خاک مراد
آه سرد از دل کشیدن رایت منصور ماست
زین نمک کز شورش عالم به زخم ما رسید
خنده صبح قیامت مرهم کافور ماست
موسی ما صائب از سیر و سفر آسوده است
کز دل سنگین خود آماده کوه طور ماست