غزل شمارهٔ ۹۵۰
از تهیدستی ز بی برگان خجالت کار ماست
سر به زیر انداختن چون بید مجنون بار ماست
پیش ما جز بیخودی دیگر متاعی باب نیست
خودفروشی بنده بی صاحب بازار ماست
این که از ما دست سیلاب حوادث کوته است
نیست از گردنکشی، از پستی دیوار ماست
پنبه برمی گیرد از مینا می پر زور ما
مهر خاموشی سپند گرمی بازار ماست
پیش ازین گر زنگ از دل می زدودند، این زمان
دیدن آیینه رویان جهان زنگار ماست
گلشن آرا را سواد نامه سربسته نیست
ورنه آن گل پیرهن در غنچه منقار ماست
نقش پای ما نگردد بار بردوش زمین
خار را خون در دل از شوق سبکرفتار ماست
شب به چشم ما نسازد روز روشن را سیاه
کلبه ما را چراغ از دیده بیدار ماست
گوشه گیری را به چشم خلق شیرین کرده است
خال مشکینی که در کنج دهان یار ماست
چون سبو در آشنایی ها گرانجان نیستیم
زود می گردد سبک، دوشی که زیر بار ماست
گر چه ما از چرب نرمی مومیایی گشته ایم
هر که را دیدیم صائب در شکست کار ماست