غزل شمارهٔ ۵۱۷۲
از پس صد پرده می تابد فروغ را ز عشق
سرمه نتواند گرفتن راه برآواز عشق
سد اسکندر که چون آیینه ناخن گیر نیست
سینه کبک است پیش چنگل شهباز عشق
کوچه باغ زلف سازد کوچه زنجیر را
هرکه را دربار باشد نافه غماز عشق
می شود ناساز هر ناخن زدن طنبور عقل
تانوای صور از قانون نیفتد ساز عشق
من کیم تا درنبرد عشق پا محکم کنم ؟
کوه لرزد برکمر از بیم دست انداز عشق
طوق بر گردن گذارد آهوان قدس را
دست چون بیرون کند زلف کمند انداز عشق
خرمن امید نه گردون شود پامال برق
چون فشاند آستین بی نیازی ناز عشق
از کسادی می زند یوسف ترازو برزمین
هرکجا دکان گشاید دلبر طنازعشق
دوستان یک جهت از قرب و بعدآسوده اند
می رسد، درهر کجا باشد، به دل آواز عشق
سینه ای کز تیرگی همچشم داغ لاله بود
آب گرداندبه چشم داغ، از پرواز عشق
فکر صائب گر چه نازک بود ازروز ازل
رنگ دیگر برگرفت از پرتو اعجاز عشق